آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و ترک لیوان سوراخدار

آرینا عسلی هیچ وقت شیشه شیر نخورد ولی از حدود یکسالگی همه چیز با لیوان سوراخدار می خورد. و چون موقع خواب دراز کشیده می تونست باهاش شیر بخوره خیلی دوستش داشت. تا اینکه در جریان عروسی خاله یاسی لیوانش ترک برداشت. اول من خیلی ناراحت شدم و رفتم براش یک لیوان جدید خریدم ولی بعد از گذشت دو هفته پشیمون شدم و  با خودم فکر کردم که دیگر بزرگ شده و ٣ ساله است و خوب نیست حتی فقط موقع خواب هم از این لیوانها استفاده کند. به دخمل طلایی گفتم این لیوان هم شکست و گم شد فقط همون موقع چون می خواست بخوابه بهانه گرفت که تو لیوان بزرگا نمی تونم بخوابم و شیر بخورم. ...
4 آذر 1391

آرینا و کفشدوزک

امشب داشتم کاهوها رو برای سالاد برگ برگ می کردم که وسطش یه کفشدوزک کوچولو پیدا کردم. بردم دادمش به آرینایی کلی ذوق کرد. اولش کفشدوزک از سرما تکون نمی خورد. کم کم راه افتاد و آرینا کلی باهاش بازی کرد. حدود یک ساعتی باهاش سرگرم بود، جلوش روزنامه می گذاشت تا از روی روزنامه ها راه بره. خونه رو پر روزنامه کرده بود. یک مرتبه دیدم کفشدوزک داره پرواز میکنه. رفت تو اتاق آرینا، ترسیدم بره تو تخت خواب آرینا و شب بره تو گوش یا دهانش. گرفتمش و از در انداختمش بیرون. آرینایی باهاش خداحافظی کرد.    ...
4 آذر 1391

آرینا و شیرین زبونی

چند شب قبل اومدی و یواشکی به من گفتی: مامان بزن کانال Persian toon . من هم گفتم نه الان باباجی اومدن و می خوان اخبار ببینن تو هم که از صبح کانال Persian toon دیدی بسه دیگه. آروم تو گوشم گفتی: مامان نترس بزن باباجی تو اتاق هستن.!!! یکی ندونه فکر میکنه بنده خدا باباجی چقدر تو رو دعوا کردن. ...
2 آذر 1391

آرینا و سرکار گذاشتن مامانی

شنبه ای بعد از ظهر که از خواب بیدار شدی گفتی گلوم درد میکنه. یه ساعتی هم که گذشت باز گفتی خوب نشدی. با بابایی تو کلی ترافیک بردیمت بیمارستان کودکان چون دکتر خودت تا 12 شب وقت نداشت. بعد از کلی معطلی که  نوبتمون شد و رفتیم داخل ازت پرسیدم آرینایی گلوت هنوزم درد میکنه؟ شونه هاتو بالا انداختی و لبات رو برگردونی و گفتی نه.!!!!!!!!! دکترهم بعد از معاینه گفت هیچ اثری از سرماخوردگی نیست. یه چوب معاینه از دکتر گرفتی و اومدیم خونه. آخه از دست تو من چکار کنم وروجک. ...
2 آذر 1391

آرینا و زمین خوردن

دیشب صدای هیئت های سینه زنی از بیرون می اومد به بابابی اصرار کردی که بری بیرون. من هم به بابایی گفتم: ببرش همین سر کوچه یه کم هیئت ببینه و زود بیاین. سرده سرما می خوره. شما رفتین و من هم مشغول جمع کردن وسایل شدم تا بریم خونه ماماجی. نمیدونم چرا یکدفعه دلم خواست برات صدقه بندازم. رفتم سراغ کیفم و برات صدقه انداختم تو قلک محک. چند دقیقه ای نگذشته بود که  صدای گریه ات رو از توی راهرو شنیدم. اول فکر کردم شاید نمی خواستی برگردی و داری بهانه میگیری و گریه می کنی . به طرف دراومدم همزمان آسانسورهم داشت بالا می اومد. از مدل زنگ زدن بابایی دلم ریخت دویدم تا در رو باز کر...
1 آذر 1391